ی را به دست مأموری دادند تا به زندان ببرد. وسط راه از مأمور پرسید کبریت داری؟ مأمور گفت؛ نه! گفت؛ پس دستبندم را باز کن برم کبریت بخرم! و رفت که رفت! چند ماه بعد باز هم همان را به همان مأمور سپردند و وسط راه دوباره پرسید کبریت داری؟ و مأمور گفت؛ نه! اما فکر نکن میتوانی کلک بزنی! دستبند را باز میکنم، اما همینجا وایستا، خودم میرم کبریت میخرم! و ، باز هم رفت که رفت!
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت