اطلاعات جدید



ی را به دست مأموری دادند تا به زندان ببرد. وسط راه از مأمور پرسید کبریت داری؟ مأمور گفت؛ نه! گفت؛ پس دستبندم را باز کن برم کبریت بخرم! و رفت که رفت! چند ماه بعد باز هم همان را به همان مأمور سپردند و وسط راه دوباره پرسید کبریت داری؟ و مأمور گفت؛ نه! اما فکر نکن می‌توانی کلک بزنی! دستبند را باز می‌کنم، ‌اما همینجا وایستا، خودم میرم کبریت می‌خرم! و ، باز هم رفت که رفت!

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حکایت های کوتاه learningelectronic kamalirad اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا olairan تنها دویدن سایت ایران نوین السلام علیک یا اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف طراحی سایت پریز زیباترین ها